شعرهای علیرضا ناظمی



۱۰۲-بهانه
رفتی و یک بهانه برای تو جور شد
غوغای بی کرانه برای تو جور شد
تو پشت پا زدی به همه خاطرات تا
یک خود زنی عاشقانه برای تو جور شد
هی پشت هم  به پشت که شلاق می زنی
جلاد من بیا که تازیانه برای تو جور شد
(از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است)
شعر وسماع ورقص و ترانه برای تو جور شد
ناظم به  کنج عزلت خود می نشین  که باز
یک حس شاعرانه برای تو جور شد


این ماجرای عشق پایانی ندارد
جز حسرت ورنج وپریشانی ندارد
هرکس که عاشق شد پذیرفته همین را
پس انتخاب است وپشیمانی ندارد
حال خوش دلدادگی سوز و گداز است
این فصل هم پای  گریزانی ندارد
چون عاشق یاری یقیناً مرد ره باش
جز تو کسی صیدی وقربانی ندارد
خانه خراب عشق شو گر عاشقی تو
این عشق کاری جز ز ویرانی ندارد
درد آشنای عاشقی  هستیم پس باز
این عشق هم اندوه چندانی ندارد
رسوای عشقیم ویقین داریم این عشق
سرفصل دارد حد و پایانی ندارد



سودای جام این دل دیوانه می کند
راهش جدا زمسجد وبتخانه می کند
با واعظان شهر به مجلس نمی رود
ترک ریا و مسند و حنانه می کند
درکش قدح که موسم رسوایی آمده
کو آنکه باده در می و پیمانه می کند
کو آن  بتی که قسم پیمانه می کند
هشدار وقت را که تباهی تمام شد
شاهد زغیب رو سوی میخانه می کند
الحق چه مسندی ست تبانی عقل ودل
کان هر کدام کار حکیمانه می کند
پرکن پیاله عقل ببین کارگر شده
پیش آر می که مصدر جانانه می کند
(ناظم) به عیش کوش وزمستی حذر نکن
این جام وباده لطف کریمانه می کند


 



من ازغم عشق تو وین  حال دگردارم
عشق است وفراق تو من شوربه سردارم
رفتی وبه هجرتو می سوزم ومی سازم
لیکن زفراق تواشکی به بصر دارم
یکتا گهر نازم من دل به تو می بازم
یک مرحمتی جانا چون دیده تردارم
من درطلبت حیران گمگشته وسرگردان
رفتی وبه راه تو من دیده به در دارم
ازغصه هجرانت پشتم زجفا خم شد
ضمنا تو بیا بنگر دستان به کمردارم
شش گوشه شده قلبم ازغربت هجرانت
ای جان توبیا بنگر شش گوشه جگردارم
روزم شب تاریک است ای مه تودرآ ازابر
حالا که دراین ظلمت من میل سحردارم
فردا به طواف تو من زائر گیسویت
یارا من سودایی سمت تو گذر دارم
یکسربه تواندیشم هرگوشه ترابینم
دردیده مکان توست اندیشه بسر دارم
ازلطف تومسرورم وزعشق تومغرورم
راه تو همی پویم من میل خطر دارم
(ناظم) شده اشعارت موسیقی شعر من
یک خاطره زین اشعار درذهن نظردارم



نگار خوش خرامان وسهی سرو گل اندامم
مجعد گیسوی مشکین پر تحصیل ایامم
زحسن روی تو نسرین کشیده پای ازبستان
زخط وخال روی تو قمر افتاده در جامم
به طلعت ماه سیمایی به رایت عالم آرایی
سرانداز از سرت مقصوره چون میسور شد کامم
مرا تو غایت مقصود مراد وآیت ومطلوب
نظر کن یک نظر بر رقعه ی حاجات وپیغامم
رمق از تن فرو مانده از این فرجام نامعلوم
به تأویلی وتغییری بکن معلوم فرجامم
شرابی در سبو آور که مستوری برد از چشم
شود خود مرحم جان و ببخشد کام ناکامم
حیاتی تازه می بخشد طواف کعبه معبود
بگرد کوی اوهر لحظه من در طوف واحرامم
مرا کافیست تقصیر و وقوف و رمی وقربانی
به گوش عاشقان جانان رسان سودای اسلامم




 


سکوتم را نمی بینی
نگاهم رانمی خوانی
تواز احساس من 
ای دلبر
ای زیبا
چه می فهمی؟ 
چه می دانی. ؟
دلم اکنون 
پراز ترس وهراس است
نمازم را
نیازم را
دعایم را
چه می فهمی.؟
چه می دانی؟ 
بیا دل راخدایی کن
بیا دل راخدایی کن
تماشا کن تماشا کن
تواکنون پشت این درب مدرنیسم
وگرداگرد این شهرتمدن
دگرنیست 
اثر ازمهرخ ومجنون ولیلا
ومی دانم 
نمی بینی تو غمهای نهانی را
ومی دانم نمی فهمی تورنج زندگانی را
نجاتم ده 
نجاتم ده 
بگرد 
اینک وپیداکن مرا
زندانی بند بلا
قربانی شهرخطا را
رهایم کن 
رهایم کن
روم دربند وهم خویش تانابود گردم 
غمم تسکین ندارد
مرا تنها رها کن 
تابمیرم
 باسکوتی سرد
 ازدست غم هجرعزیزان
به امید وصال عشق جانان
درآن سو پنجره بگشا 
ببین سرمست گلها درحیاتند
مشامت تازه کن
تاکه شوی مست
بدان امید هم هست
بیا همجوشی دلها ببین
زیبای تنها
نهال عشق خشکیده 
ومن تنها وغمدیده 
کنون در راه استقبال ازمرگ 
روم باچشم گریان
به امید وصال عشق جانان

 



زبانم باز شد ازمن تو رنجیدی،نفهمیدم
واشک از دیده باریدی ولرزیدی،نفهمیدم
به اشک و آه آزردم تمام بند بندت را
تو ازاین حال وکردارم چه ترسیدی،نفهمیدم
رخ همچون مهت ازمن گرفتی، چشمهایت گفت
کمی از عشق من در شک وتردیدی ،نفهمیدم
تو رفتی و سکوتت داشت صد فریاد درد آلود
که یعنی تو خودت هم عین تهدیدی ،نفهمیدم
به کوه سینه دردی مانده از جهلی که کردم من
زمن کینه گرفتی ومرا ،یعنی نبخشیدی،نفهمیدم
به  آنی از سر مهر  وبه دلسوزی جفا کردم
ز رفتارم  خطا دیدی و فهمیدی ،نفهمیدم
به شکوه باز کن لب را سکوت خویش را بشکن
گلایه کن مرا تو بد دهن دیدی، نفهمیدم
زکوی دل نرو جانا ،حریم عشق جای توست
بساط خویش را از چه تو برچیدی، نفهمیدم
مرا در خویش پیدا کن زپایم صد گره وا کن
تمنا میکنم، من راتو بخشیدی !نفهمیدم



اشکم در آمده زغمت دیده تر کنم
یا اینکه حس عاشقی به ترا بیشتر کنم
من رابسوی خویش کشاندی ولاجرم
بگزاریم به خویش که حس  خطر کنم
اینجا برابرم تو ببین بسته راهها
چندان که هیچ نمانده ضرر کنم
در اضطراب مانده دلم، گریه ام ببین
حالم خراب وترسم از در گذر کنم
پیمان شکن نبوده ام ازچه تو راندی ام
شاید قرار بوده ترا دربدر کنم
دستت به دست من ،که رهایت نمی کنم
حتی اگر ضرر زهمین بیشتر کنم
از کوی تو نمی روم از فرط عاشقی
حتی اگر بمیرم وقصد سفرکنم
روز نخست عهد من وتو میان ما
ترسیم کرد آنچه به ملک بشر کنم



لیلی بخواب ،آن یار مجنونت فنا شد
شعله به دامن بود ودرآتش فدا شد
دست تهی بر سرنهاد و در نهادش
آهی کشید وشرمناک از ماجرا شد
درد غمی در خاطرات ذهن او ماند
هرگز نمیگویم  چنین بود و چه ها شد
رفتار تو بوی رفاقت داشت اما
در ذهن من تشکیک آمد کودتا شد
با خاطر آزرده دروهم عجیبی
سر کرد و افسوسش دلیل مدعا شد
خندید از زخم عجیب بر تنش او
از درد داغی که دل او مبتلا شد
آنکه دلش خوش بود پشتت بود هرجا
پشتش شکست وقامتش خم از جفا شد
درد عجیبی غربت بعد از وصال است
هجران بعد از وصل درد بی دوا شد
خم کرده ام سر تا که چشم من نیافتد
درچشمت ازشرمی که از روی شما شد
تا در تنم جان هست براین عهد هستم
عهدی که از اول برایت ادعا شد
سهم تو از این زندگی عاشق کشی بود
سهم من از این زندگی جام بلا شد
در پای لیلی جان فشاندن کار عشق است
لیلی بخواب، آن یار مجنونت فنا شد
 



بگذر تو از خطای من وعفو  ما بکن
رحمی زلطف خویش براین بی نوا بکن
ای آنکه مهر توست فزون از هزار بار
یک بار عفو بنده  برای خدا بکن
سر در گریبانم  وبر دل ملال هاست
گرد ملال پاک ز دامان ما بکن
رنجیده خاطری قبول، ولی از سرکرم
یک گوشه چشم، رحم به من از وفا بکن
قصدم نبوده آنکه تو را رنجشی رسد
حق داری، عذر خواهم و دفع بلا بکن
باور کن که نیت من بد نبوده است
غمگینی و ملول دلت را رضا بکن
من شرمسارم که دلت را شکسته ام
ای دل شکسته رحم بر این آشنا بکن
از من اگر که خسته شدی میروم ولی
جرمم ببخش و خنده خود بر ملا بکن
لبخند مهربان تو من را بس است بس
یک خنده کن، بارها زدلت غم جدا بکن
یک‌بار تو ببخش، اگر صد دلیل هست
پس صد هزار بار گذر از خطا بکن
یک عمر نوکری در خانه ات کنم
با یک نگاه خادم خود را صدا بکن
(ناظم) به لطف بی حدایشان قسم بخور
در محضرش تو دین خودت را ادا بکن




 



ساقی بیار باده وجان را جلا بده
شاهد ،خبر ز عالم بالا به ما بده
رفتم زدست یک دو قدح باده پیش آر
یا جرعه‌ ساغری ز نبیذ بلا بده
با مدعی سخن زرنجش دوران نمی کنم
وز دوست رقعه ای به من بی نوا بده
ما را دگر نمانده  تباهی ننگ ونام
جامی  عیان مکرر و دور ازخفا بده
در دور عمر گر  به فنا رفت کیش ما
در مسلک حبیب  تو حال دعا بده
عمرم همه به بوالهوسی طی شد ای زعیم
دستم بگیر و اذن شهادت مرا بده
آتش به اختیار نبودیم و نیستیم
فرصت به اختیار به میل و وفا بده
دور زمان اگر نوشت به خامه فراق را
عاشق بمان و تن تو به اجبار ما بده
ابرو گره مکن ، غم خود راخفا مکن
فاش وعیان تو راز دلت برملا بده
تیر از کمان ابروی خود می نزن بزن
بهر وفا دعای جوشن دفع بلا بده
من را بس است دگر هجر واشتیاق
ساقی مرا شبی شراب می ربنا بده


حس نبودن تو عجب سخت نابجاست
اندوه رفتن تو غمی سخت وجانفزاست
در حیرتم از آن همه ابراز عشق تو
درمانده ام، فرار،کجای قرار ماست
ازچه فرار می کنی از عشق دم نزن
این درد عشق نیست، تبانی قصه هاست
رنجیدنت درست،غلط گفتنم صحیح
کو ببخششی که حال بزرگان قومهاست
افسرده ای، ملال تو افزون زحد شده
این نکته هم دلیل همان درد و رنجهاست
پا می کشی تو از دل من میروی برو
باور نمی کنم که هجر سر آغاز ماجراست
با دست بسته لب بگشایم به احتضار
جانم بگیر و سخت نگیر ،این قضا بلاست
در دام زلف تو دل من مانده پیش از این
این بند عشق، سخت ترین بند ودامهاست
بردی قرار این دل مجنون به عشق خویش
سودای عاشقی نکن این ماجرا بپاست
من مانده ام تو همانی که گفته ای؟
یکرنگ وساده ای و وجودت شبیه ماست
احساس می کنم تو زمن دور گشته ای
آنقدر دور که انگار ،حصاری میان ماست
از چه ندانم واز چه نمانده است
اصلا اثر ز لذت عشقی که پابجاست
تو می روی و چشم به راه تو مانده ام
روشن نما تو چشم مرا عشق در نواست
برگرد زود غصه این قصه کن تمام
بد جور هجر خنجر بیخ گلوی ماست
آذین شده تمام شهر برای قدوم تو
جانان من بیا که نوبت پایان غصه هاست















 



رفتی و یک بهانه برای تو جور شد
غوغای بی کرانه برای تو جور شد
تو پشت پا زدی به همه خاطرات تا
یک خود زنی عاشقانه برای تو جور شد
هی پشت هم  به پشت که شلاق می زنی
جلاد من بیا که تازیانه برای تو جور شد
(از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است)
شعر وسماع ورقص و ترانه برای تو جور شد
ناظم به  کنج عزلت خود می نشین  که باز
یک حس شاعرانه برای تو جور شد



سودای جام این دل دیوانه می کند
راهش جدا زمسجد وبتخانه می کند
با واعظان شهر به مجلس نمی رود
ترک ریا و مسند و حنانه می کند
درکش قدح که موسم رسوایی آمده
کو آن  بتی که قسم پیمانه می کند
هشدار وقت را که تباهی تمام شد
شاهد زغیب رو سوی میخانه می کند
الحق چه مسندی ست تبانی عقل ودل
کان هر کدام کار حکیمانه می کند
پرکن پیاله عقل ببین کارگر شده
پیش آر می که مصدر جانانه می کند
(ناظم) به عیش کوش وزمستی حذر نکن
این جام وباده لطف کریمانه می کند


 



بیا که زخم زبان می زند سرم به دلم
ولحظه لحظه ازحرکاتش ملولم  وخجلم
نشسته روبروی من به حالتی پر مکر
به طعنه نیش وکنایه زند چرا کسلم
چه آمده به سرم من خودم نمی دانم
چه شد رفیق عزیز وملوسم وزبلم
فقط همین که زمین خورده ام ببین بد جور
نفس نم ودرمانده ام  چو پابه گلم
من از خجالت این روزها سرم زیر است
نمانده حسی وحالی اسیر در هچلم
مرا به خنده همی می نوازد این دشمن
که کو رفیق شفیق کجاست آن سجلم
نگویمت که تو برگرد خوب  می دانی
نفس به پای تو بند است ای عزیز دلم
به لطف حضرتت اما ببین کم آوردم
زعشق منفصلم جز به عشق منفعلم


نه اینکه هیچ مهم نیست،  اشتباه نکن
فرار از حقیقت این حس واین گناه نکن
نمی شود بروی باورش کمی سخت است
خریدنی برای خودت ،ناله اشک وآه نکن
لگد نزن تو به بخت شریف یک عاشق
خراب از سرلج  خانمان یار بی پناه نکن
نگو که عرصه به رویم عجیب بس تنگ است
گشای بغض گلو را، هق هق وآه آه نکن
نزن تو سنگ ملامت مرتبا من را
نگاه ناز خودت را دریغ از این بی پناه نکن
به راه گم کرده شبیه است حال من حالا
بیا تو نوررهم باش، نقاب بر رخ ماه نکن
بس است دگر اینهمه قرار و فرار
بیا به عشق چو بازیچه‌ای نگاه نکن
حقیقتی است مسلم شدیم عاشق هم
بده تو دست به دستم مرا تباه نکن



 


ای مرغ بال وپر شکسته تقلا چه می کنی
تیری به قلب تو نشسته ،حاشا چه می کنی
طوفان حادثه تنیده به غمها وجود تو
ای یار دل خجسته تماشا چه می کنی
هر سو به سمت راه نگاه تو می دود
بندی به پای تو بسته پر وا چه می کنی
احساس می کنی که رسیدی به حاجتت
عشقت طلب زمرغک عنقا چه می کنی
با خستگی به راه طلب می روی چرا؟
از آنکه زکوی تو رسته تمنا چه می کنی
هر دم به انتظار که ،تو نشستی به انتظار
این کوچه  را به انتظار مهیاچه می کنی
با درد یارسوختی وبه دل پر ز آتشی
با این غم وفراق ودرد مدارا چه می کنی
سودای یار داری و امید وصل وباز
با پای بسته حل معما چه می کنی


 



تشت رسوایی ما چون زسر بام افتاد
در خرابات مغان ولوله در جام افتاد
تیره شد شام شعف گونه ایام شباب
رونق عهد شباب از سر ایام افتاد
جانب پیر خرد رفتم  و دیدم به دمی
کمی آنسوتر از این قرعه ام ام افتاد
که چه داند که کجا منزل وماوا دارد
آنکه در جور زمانه زلبش جام افتاد
دوش مستانه برفتم به بر سالک عشق
گفت این مرغ به تزویر در این دام افتاد
یار رفت وزغم هجر وی از گردش چرخ
چرخ گردون من از گردش ایام افتاد
دست بردم که چکامه بنویسم به رفیق
دست لرزیدو قلم ازکفم آرام افتاد
مددی چون طلب از حضرت حافظ کردم
آمد این .قرعه  به نام من ناکام افتاد



بده ساقی دمی جامی از آن مخمور مستانه
از آن جامی که می سازد مرا از خویش بیگانه
بده کامی مرا آخر از آن مجنون نما افیون
که می سوزد دلم از غم زهجر روی پروانه
بیا جانم بگیر آخر که من شرمنده وعاصی
شدم از هجر روی گل چو بلبل مست و دیوانه
طریق دیگرم بنما که یابم گنج پنهانی
روم راهی که امیدی بیابم اندر این خانه
بنوشم جرعه ای زآن می ،همان جام سعادت پی
که امید شب و روزم شده محبوب بتخانه
سعادت یافتی آخر چو این پیک سروش آمد
تبسم کن براین (ناظم)شدی واصل به جانانه



ای تو چون شمعی ومن باشم ترا پروانه ای
من همه سرمست از عشق تو چون فرزانه ای
دل به عشقت مبتلا،اما جفا کاری چرا؟
ای که دربزم دل ما ساقی میخانه ای
در میان عاشقان ای دل غریبی می کنی
ای که در این انجمن با عشق ما همخانه ای
گفتم از فرهاد پرسم راه ورسم عاشقی
گفت شیرین بامن مجنون مگر دیوانه ای
بی جهت از ساغر ومی گفتم ای آرام جان
عذر خواهم زین سخن چون نور این کاشانه ای
جان (ناظم)باش عاشق همچو لیلی و چو مجنون
عاشقی کن روز و شب تا گویمت مستانه ای



من چه گویم از دل زارم که بیمارم هنوز
شب شده مهتاب در خواب است وبیدارم هنوز
غرق نور وشادمانی آسمان تار شب
لیک تاریک است و طوفانی دل زارم هنوز
ماه خندان کهکشان ها نور باران
غم نهان در دل که از عشقش گرفتارم هنوز
مثل مجنون غرق افسون آسمان شاداب و گلگون
اشک بارم روز و شب می باشد این کارم هنوز



زیباترین بهانه بخشش بنده است
این عفو شما چقدر زیبنده است
تو خود کمال مهری ومهر از تو وام دار
این نام چقدر بهر توبرازنده است
کار خوب تو پاداش ها دارد
گرچه شیطان کمی فریبنده‌ است
پس ببخش تا خدا شود راضی
از کسی که خودش پرستنده است
تا نگویند آدمی زادگان باهم
چه لجوج است وغد و یک دنده است
در آسمان فرشتگان خدا ذکر کنند
او شریف ست چقدر بخشنده است
لطفی که می کنی  کسر شأن تو نیست
این حس بخششت درخشنده است
خیر خواهی تان اجر اخروی دارد
گرچه کوتاه ذهن بیننده است
نزد یزدان چه پاداش ها دارد
کار خوبی که برای آفریننده است



با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شد
تو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شد
گرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی من
من به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شد
دستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلور
باز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد



زیباتر از آنی که در این قلب بمیری
یا اینکه روی گوشه  عزلت بپذیری
تو نقطه سرفصل تغزل به دوچشمی
توخود یم عشقی که تغییر نپذیری
در دامگه عشق چه بسیار زیادند
آنها که به تیر نگهت رفته اسیری
در بارگه عشق به یک غمزه نگاهت
جان از من مسکین زچه روباز نگیری
با غمزه ای از گوشه چشمان تو هستند
جان بر کف وافتاده به دام تو کثیری
تو باز همانی که بگویم به حقیقت
درقلب ودل ما تو کبیری وامیری


مجنون منم کزداغ هجرت اشکبارم
حرفی بجز من دوستت دارم ندارم
محوجمالت هستم وشیدای عشقت
دائم ازاین عشق الهی بیقرارم
روح و روانم هستی و تو مطمئن باش
فردا تراچون تاج برسرم گذارم
جانان خوبم چون شود من رافراموش
عهدی که ازدیروز وفردا باتودارم


طائر کوی تو منم، از دل و جان وفا کنم
من ز فراق تو چه سان لبم به خنده وا کنم
نرو ز پیش من تو ای جان من و سرشک من
هستی من بسته به تو، بی تو چه هوی و ها کنم
این دل هرزه گرد من مست نشد به جام کس
دست تو و شراب می، نوشم و اقتدا کنم
زهی هزار آفرین بر تو نگار نازنین
یک سره کار من بساز که آبرو رها کنم
قد تو مهر و ماه من، صورت تو هلال من
روی من است سوی تو، نام تو را صدا کنم
دست تو تکیه گاه من، پای تو پا به پای من
حدیث توست شعر من، شور و شعف به پا کنم
یاد تو جمله هست من، بودن توست هست من
یار من ای نگار من، بی تو چه سان صفا کنم؟
راه تو سیل غم مرا، مده به کام غم مرا
مست سبوی دلکشت شدم چرا حیا کنم
یک یک این کلام من زمزمه حضور توست
یکایک این نوشته ها مأمن التجا کنم
ای مه نیکروی من، دل به تو بسته ام ببین
دل مبر از من حزین، که من به خود جفا کنم
نگار نازنین من، دلبر مه جبین من
لعل لبت شراب من، شرر به دل به پا کنم


درزلال آبگینه چشمانت
میتوانم فهمید
که تواز  زمزمه زنجره ها می آیی
دربهارینه فصل بودن
دوستت دارم من
ای تو زیبا رخ فردای کنون
ای تومحبوب ترین فصل جنون
بی تو تامرز فنا خواهم رفت
باتوباعشق وصفاخواهم شد
ای طربناک ترین شعرمن وشور دلم
در ره عشق تو من پا به گلم
پا منه روی دلم
بی تو دلبر بخدا عشق غریبستان است


زلال آینه ها را بیا و باور  کن
شکوه ومنزلتی نو طلب زداور کن
پریش وزخمی ام ای جان بیاوازسرمهر
ترحمی به دل این به غم شناور کن
توازتبار کدامین قبیله آمده ای
نگاه شرقی خود را به سوی خاورکن
رفیق هستی ویکدل همیشه می مانی؟
درخت زخمی جان مراتناورکن


 

محو جمال یارم ومحتاج یک نگاه
جز عشق وی به دلم نیست هیچگاه
ترسم عنایتی نکند از کرم به من
بر من که بنده ام به درش صبح وشامگاه
یا از دمش بمیرم ویا زنده از می اش
وآنگه به ره درآیم از این در به خانقاه
کردم خطا وجرم فزون وامید هست
یکجا ببخشدم زکرم زین همه گناه
لعل لبش که دید ونشد مست جام وی
یعنی که ناظمی نکند هیچ اشتباه



ازغم عشق تو درسوزوگدازم چه کنم
شب وروزم همه دررازونیازم چه کنم
تا که عاشق شده ام حال خوشی نیست مرا
رهنما باش مرا چاره چه سازم چه کنم
به جزامید وصال تو مرانیست خیال
گربه درگاه تومن شعرنسازم چه کنم
فکرمن بود که ازبند رهایی یابم
چون زبندم نرهانی گل نازم چه کنم
چشم تاچشم پی وصل تودرراه شدم
ای توامید من ای محرم رازم چه کنم
تابه امید توجانا پرزد این مرغ دلم
من اسیر قفس بسته وبازم چه کنم



آنروز که دیدم من سیمای ترادرراه
عاشق شدم ومجنون ازعشق شدم آگاه
من مست نگاه تو، چشمم به طواف تو
دیدم چو سراپایت آنگاه کشیدم آه
درکوی تو گم گشتم دیوانه خم گشتم
آنگه که نهادم من ازعشق قدم درراه
توبودی ومن اما مهجور زیکدیگر
من غمزده ازهجران دلداده وخاطرخواه
ازتونتوانم گفت افسانه افسونگر
دلداده شیدا و دلباخته ی ناگاه
درقلب توحس کردم غوغای شعف گونه
وقتی که نگاه من باچشم توشدهمراه
مجنون توام بنگر احساس وکلامم را
یک بوسه بده من را بنمای سخن کوتاه



حال مایاران زشورعاشقی مجنون زعشق
روح ماازجنس عشق وجسم مامشحون زعشق
سهم ماازبوستان معرفت انبوه شورعاشقی
یافزونی ازغم دلدادگی مدیون زعشق
یادمان باشد، لطافت را، شرف را، عشق را
حاصل دلبستگی های درون مرهون زعشق
نیست درخاطر بجز عشق وغم هجران ووصل
ازتب وتاب فراق ولاجرم مصون زعشق
نرگس چشم من امشب نوحه خوان دلبر است
نغمه ها می سازد ازاین نای دل موزون زعشق
ازدلستان مروت وام ها دارد دلم
هردم ازاندیشه ام پیداست این مکنون زعشق
ظاهرا باعشق هوخوکرده ام بنگرکه من
آسمانی گشته ام هستم بسی مفتون زعشق
میل کوی یاردارم باده نابم دهید
یکدم از آن ساغر مشکل گشا معجون زعشق
یارب ازاین لطف بی حدت که ما را شد نصیب
تابه کی گویم سپاس حضرتت ممنون زعشق

ناظما،افسون عشقت چون به جانت زد شرر

یابنوش این زهررا یاشعرگو مضمون زعشق


حرف بزن سخن بگو سکوت توست آتشین
سهم من ازسکوت تو عزلت خامشم ببین
یارمن ای نگارمن ای همه بود وهست من
نگو سخن زرفتنت مکن دل مراغمین
حضورتوست رویشی زعطر لاله زارها
مهر تو هم بشارتم دهد زشعر دلنشین
یاد تو جمله هست من عشق توپای بست من
دردل من ببین زدی شراره های آتشین
یاورمهربان من عشق تو زیب جان من
ای تو تمام عشق من برتوهزار آفرین
نگارخوب ونازنین نام توخوب ودلنشین
برای توسروده ام سخن به شعر بی قرین


عشق جز تو که در دل مانیست
کار عشق، کار ماها نیست
عاشقی کن که لذتی دارد
ورنه بی عاشقی پشیمانی ست
سرزدم چون به کوی عاشقان دیدم
اصلأ آنجا اگر واما نیست
دلسپردن مرام عشاق است
زآن سبب فکر دیگر آنجا نیست
در خودم چونکه جستجو کردم
دیدم این عشق مسیر پایانی ست


گلی بودی گلستان از تو آباد
تو رفتی و گلستان رفت برباد
تو بودی ماه از تومشق شب داشت
از اینرو ماهرویی گشت ایجاد
شب مهتابی از فرط خجالت
کشیده ماه پایش را زبنیاد
چکاوک ها عجب شیرین زبانند
ورسم عشق را بردند از  یاد
خوشم با خاطرات تیر وخرداد
وصد انگیزه دارم من زمرداد
بیا ای مهربانم دست من  گیر
که جز تو نیست من را یار امداد
به کوی عشق  پرچم ها بلندند
به خاک عشق تو این پرچم افتاد
مرا سودای عشق و عاشقی کشت
زدرد عشق صدها داد وفریاد
فراموشم نخواهد شد عزیزم
تو بودی منشأ هر آنچه رخ داد
به بزم عاشقی سوزی ست بسیار
زحزن این دل غمگین ناشاد
جدا از تو نخواهدشد دل من
به رسم ووعده ی آن روزمیعاد
وظیفه جز به خدمت گو چه دارد
همان که نوکرت گردد قلمداد
به حکم خدمتت بستم کمر را
به تکریم وبه تعظیم تو استاد
به مژگان ترم جای تو والاست
به چشمانم بیا تا دل شود شاد
حقایق های این دل را بخوان تو
ولبخندی بزن بر شعر اضداد
شد این عمرم تبه دریاب ما را
تو رحمی کن براین شمع ره باد



 


نمی دانم چرا در فصل غمها ،مانده ای تنها
گذشته کاروان دل، چرا جا مانده ای اینجا
مگر عاشق نبودی تو ،خراباتی نبودی تو
که در خمخانه مستی، تو ماندی وغمی والا
نه شوری در سرت مانده، نه سودای وصال یار
غمین وخسته ماندی تو، میان سیل ماتم ها
از این مردم تو رنجیدی به روی عشق خندیدی
به طعنه این سخن گفتی، چه شد مهر ووفا مارا
به دنیا ناسزا گفتی زرنج وغصه نالیدی
مگر عاشق نبودی تو، در این شط شب رویا
دلت را شاد کن ای یار، بیا یکرنگ وصادق شو
که در این معرکه عشق است ومن یک عاشق شیدا
تو جانا نازنین من، خراباتی نشین من
به میخانه قدم بگذار به جامم کن می صهبا
عزیز من گل رازی به دنیا دل نمی بازی
به چشمانم بیا یکدم، در این تاریکی شبها
عزیز خسته جان من، نگار مهربان من
به حسرت مبتلا کردی دل این خسته را حالا
ودر انبوه شور من ،تو یک شعر پر از احساس
تویی در درد و غم مستور ،تویی در شعر ما پیدا
بیا احساس کن هستی، زجام عشق سرمستی
بیا احساس بودن کن همین امروز یا فردا
منم باران و برگی تو ،درخت سبز یغما را
رها شو تو رهاکن تو ،در این فصل خزان غمها
بیا شیرین جنونی کن، مرامجنون لیلی کن
بماند نقشی از فرهاد ،چو نقش بیستون ما را


از سرنوشت خویش در آزار بوده ام
عاشق ولی رها رغم یار بوده ام
شب‌های من همه طی شد به بی کسی
لیکن رهین عشق وغم یار بوده ام
روزم به شام حسرت لبخند ماند وبس
یا همنشین این دل غمبار بوده ام
فردای من چه می شود از این همه خیال
رسوا شوم اگر که عشق خریدار بوده ام
ناگه به آسمان خیالم وزید عشق
ضمناً به طعنه گفت که ناچار بوده ام
صاحب کرامتی به دلم پا نهاد و گفت
آصف بیا که بهر تو من یار بوده ام
یاران به لحظه ای به دلم عشق جان گرفت
نالید دل که بی تو گرفتار بوده ام
روزم بسی زحضورت صفا گرفت
از لحظه ای که با تو به گفتار بوده ام
یارا بمان تو کنارم بسی که چون
ظلمت زده به لحظه دیدار بوده ام
خندان شود دلم زوصال تو ای حبیب
من (ناظمم)که عشق خریدار بوده ام
وای از فراق و هجر تو ای یوسف غریب
یعقوب بی کسم که دل افگار بوده ام


سرافرازم نمودی وزتو ممنونم ای یارم
که بامن همرهی وبا تو افتاده سر وکارم
نه از دنیاشکایت دارم ونی شکوه از غمها
وخوشحالم که تو هستی ومن تنها ترا دارم
مدد کن باز هم باشم کنار تو  اگر دارم
لیاقت که تو باشی یاور ویار و مددکارم
زغم ،مهجوری و دوری به دورم، ای عزیز جان
به دور تو بگردم من به گردت همچو پرگارم
چو هستی سخت خوشنودم که هر لحظه
به هر لحظه، تویی آن نازنین دلبند دلدارم
به کویت جان سپارم من ،زعشقت بی قرارم من
فقط این جمله را گویم، عزیزم دوستت دارم
همین از عشق ما را بس ،وجودت شعر ما رابس
به هربیت الغزل هرجاتویی سرفصل اشعارم
اگر رویت زمن گیری وگر جانم زتن گیری
محال است ای نگارینم که من دست از تو بردارم
اگر بینم ترا جان را فدای حضرتت سازم
ترا هر لحظه جانانم ببین مشتاق دیدارم
خرابم گر کنی هستم عذابم گر کنی هستم
از این درگه نخواهم رفت خریدار سر دارم
به عشق تو وفادارم ،خراب وزار وبیمارم
ترا دارم چه غم دارم، اگر رسوای بازارم
نگاه تو جلای دل ،وجودتو صفای دل
شده دل مبتلای دل ،به دل عشقت خریدارم
تویی آن اول و آخر ،تومبدا ،مقصد ومنظر
ویار اول وآخر  تویی در ذهن وافکارم





 



یک اربعین نشستم و تنهاگریستم
در خویشتن شکستم و آنجا گریستم
غوطه زدم به خون خود از تیر اشتیاق
آنجا میان معرکه  هرجا گریستم
با حال مضطرب به تمنای وصل تو
با حال زار، بیدل وشیدا گریستم
گفتی می آیی وچوکه دیدم نیامدی
گریان شدم، حزین وسراپا گریستم
دلخوش به وصل بودم وایام عاشقی
از درد این فراق زغمها گریستم
موی سپید و حال نزارم بیا ببین
با حسرتی به دل به تماشا گریستم
با آنکه سوختم زغم ودرد اشتیاق
با اشتیاق از کشاکش دنیا گریستم
لبخند می زنم که نفهمد کسی که من
در بند غصه ماندم و حاشا گریستم
من دلخوشم به یاد همه خاطرات تو
با یاد خاطرات تو شب را گریستم
من راضی ام به آنکه تو لبخند می زنی
سارای من بخند منم که چو دارا گریستم
پایان نمی رسد غم امروز عشق  ما
آخر من از نخست ز فردا گریستم



 



ساقی مراجام بنوشان پرازشراب
تابسپری مرا سوی وادی التهاب
ازدیده خون فشانم ودل رارهاکنم
درجای جای وادی مستی واضطراب
فارغ زدرد عالم وآدم شوم دمی
برخویشتن نظرکنم ولطف بی حساب
درجسم خود بجنبم وشوری به پاکنم
تاجرعه ای بنوشم ازاین جام آفتاب
ازکوچه های سرد غروبم گذرکنم
دل رابه صبح سپارم و آفتاب



دور ازفراق وهجر یار
دور از غم وآزردگی
یادرغم واندوه کار
همراه ماباشد نگار
شیرین ترین روزگار
زیباترین داستان
یا بهترین عاشقی
شیواترین دلدادگی
باباغبان دربوستان
باکوه اندرکوهسار
بامرغ! امادرقفس
هم وآله وشیدا شدن
باعشق هم آواشدن
بایارهم پیمان شدن
باآب اندر جویبار
بایاردریک عشق پاک.!



 


عشق جز تو که در دل مانیست
کار عشق، کار ماها نیست
عاشقی کن که لذتی دارد
ورنه بی عاشقی پشیمانی ست
سرزدم چون به کوی عاشقان دیدم
اصلأ آنجا اگر واما نیست
دلسپردن مرام عشاق است
زآن سبب فکر دیگر آنجا نیست
در خودم چونکه جستجو کردم
دیدم این ره مسیر پایانی ست


درپس این میله ها
درپس آن پنجره
تونگاهت سوی من
من نگاهم سوی تو
آه درعصری سرد
بازکن پنجره را
غزلی بخوان برای من وخود
غزل عشق و وفا
همصدا باشیدا
بانگاه خسته ات
باز هم شعربگو
شعرهایی. همه از هم نفسی
ای.
غزلی بازبخوان
سخنی بازبگو
که سکوتت سرد است
زندگی پردرد است


مقیم کوی توام ای نگار فرزانه
هوا هوای دل است وغمی غریبانه
دراین سرم بنگر شور وحال سرمستی
یکی دوجرعه بده می زجام وپیمانه
اسیر هجر توام پس بیا ورحمی کن
یگانه ی گل من ای عزیز فرزانه
ترحمی بنما میهمان خوان توایم
امید مابه تو وآن عطای شاهانه
لطافت تو اگر بادلم شود همراه
لهیب می زند عشقم به شمع وپروانه
همیشه با غم عشقت دلم بود مانوس
زدم تفالی آمد بیا به میخانه
ازاین قدوم تو جانا قرار می گیرد
دل از حضور تو درمجلس کریمانه
هر آنچه گفتم وگویم حقیقت محض است
به خط ونامه(ناظم)به شعر وافسانه


هوای شعر عشق تو چه شوری درمن آورده
زکوی عاشقان تک خوشه ای از خرمن آورده
زعطر عنبرین عطر گیسویش همی مستم
که دل از من ببرده وی ولی جان ایمن آورده
من از این شور و حال عاشقی البته دانستم
که دلبر با می عشقش مرا در گلشن آورده
از این تدبیر خوش فال برهمن لیک دانستم
که این دلبر گل گیسو برای چون من آورده
دمی از کوی وی من برنگردم تا به وصل اوشوم نایل
که امید است پایم را به کوی و برزن آورده
نشاید عشق را نابود کردن در چنین حالی
که می در کف کند ساقی که گوید دشمن آورده
سخن از یازده آمد چه خوش یمن وچه خوش باشد
که چون این یازده آمد دو دل در یک من آورده
شدم مست و خراب وخوش منم از باده اش سرخوش
که جان عاشقان را خوش در این دشت تن آورده
مرا بگذار ای ساقی که در جنت می باقی
تواند یافت آن دلبر سبویش مأمن آورده
صبا را گو زکوی یار عطری آورد گرچه
فراقش مدتی ما را چنین در گلخن آورده
برو خوش باش ای عاشق به یکرنگی ببال آخر
صداقت عشق را بنگر مگو اهریمن آورده
نما رحمی به حال من اسیر مضطر وزارم
چه شور وحال من دارم که در من این من آورده


خاک در تو نازنین سرمه چشم تارمن
یادتو ای نگارمن صبر من وقرار من
روی به سوی کوی تو کنم زبهر عافیت
ای همه عمر من مکن ریش دل فگار من
لعل لبت چو جام می،  نوشم ویک نفس چنین
همی بگویم ازوفا بمان تو درکنار من
کاش نمی شد اینچنین خسته وزار ودل غمین
راه نشین کوی تو این دل بی قرار من
یا تو بخوانم ازادب یا که نگو برو برو
مرو زپیش چشم من دلبر غمگسار من
یکدل ویک زبان شوم با تو اگر بخوانی ام
ای که امید من به توست خوبترین بهار من
(ناظم) دل غمین بگو نظم به شعر پارسی
شعر نگار  می شود باعث افتخار من


چه شبها که بی تو سحر می شود خوب  من
ودل درپی ات  دربدر می شود خوب من
چه شبها که تا صبح کابوس وحشت ببینم همی
وبرصورتم گونه تر می شود خوب  من
دلم خوش که در سرخوشی غوطه ور گشته ای
ومن هم به غم غوطه ور می شوم خوب من
شب وروز گم کرده ام وقت را
وبی تو دلم پرشرر می شود خوب من
زهجران  به سر خاک غم می کنم بازهم
زداغت چه خاکم  به سرمی شود خوب من
ببین عشق تو شاعرم کرده با شعر هم
همه حرف ها ساده تر  می شود خوب
غزلهای من درد دلهای من با تواست
وابیات ها هم خبر می شود خوب من
نه درچشم خوابی برایم نه آرام در سر
که عشقت به سر شور سرمی شود خوب من
بخوان شعر ودفتر تو بگشا ببین عاشقی را
که شب بی تو سر می شود خوب من
فراموش منما تورا آنچه گفتم زهجران
که بی تو دلم نوحه گر می شود خوب من
بیا ساعتی توقدم نه به چشمم که اینجا
دقایق بدون تو دارد هدر می شود خوب من


بیادت هستم واین شعر گفتن ها بهانه ست
غزل گفتن فقط یک گوشه از این حرفهای عاشقانه ست
دلم بدجور می گیرد چواز تو دور ومهجورم
بخوان حال دلم بنگر که اینها ناله هایی شاعرانه است
زدرد دوریت از چشم خونبارم شب وروزم
وازهجران وغربت شام تارم چون فسانه ست
غزلهایم همه مملو زدرد وغربت وعزلت
واشعارم همه مرثیه هایی غمگنانه ست
سپاهانی ام وعشق وطن دارم چه فرقی می کند من را
که شهرم اردبیل وفارس ، قم یاهگمتانه ست
درآشوبم و بد جوراین  دلم گیر است می دانی
واین دلتنگی من خاطراتی کودکانه ست
شراب ومستی  ازجام تودارم من
واین مجنونی عشق تو رویای شبانه ست
دلم می خواهد از تو دوریم پایان پذیرد زود زود اما
برای استجابت شرط آن هم یک دعای مادرانه ست
سخنهایم تو باور کن ،غمم پایان پذیرد باز  واین
هجران وغمگینی غمی ناباورانه ست
میسر گرنشد وصل وغمین گر  مانده دل اینجا
نخور غم ای دل عاشق که این رسم زمانه ست
دعاهایم همه گردید اجابت موسم وصلت رسد بشنو
که در هرگوشه ازلطف خدایت صد نشانه ست
به کویت من بیایم با  دو صد شور وشعف از نو
چه حالی هست  دراین ره که دل سویش روانه ست


جام من ازفراق تو، لبالب ازشراب غم
وز قدح فراق تو، دل شده بس خراب غم
ای تو نگار نازنین ،رفتی واز غمت چنین
دیده پر آب می کند، عاشقت از گلاب غم
محمل ما دراین بهار، بی تو خزان بی بر است
انجمن از نبودنت ،مملو پیچ وتاب غم
زرفتنت دلم شکست، دوچشم درغمت نشست
ودیده نیز چون دلم ،گریست در صواب غم
چه گویم ازغم فراق، که بر دلم نهاده داغ
یاد تو میکند دل از، خواندن شعر ناب غم
اگر تو رفتی ازبرم، به قاب سینه جای توست
نگه به عکس تو مرا، رهاند از عذاب غم


چشمهایم به تماشای تو اینجا مانده
هرطرف شور تماشای تو زیبا مانده
درسرم شوق وصال است ومن می دانم
دیده بر در به تمنای تو یکتا مانده
عاشقم سهم من از عاشقی ودلبری ام
عشق وهم صحبتی با تو به شبها مانده
می   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهبا
باده نوشم من از آن ساغر پیدا مانده
شاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشم
دلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده


درکار عشق حاجت هیچ استخاره نیست
من عاشقم ودرد مرا هیچ چاره نیستس
یارا ببین که عمر چه کوتاه واندک است
لذت ببر که عمر تو عمر دوباره نیست
دستت  به دست  من بده وعاشقی بکن
آذر بزن به دل که غمی از شراره نیست
در آسمان عشق تو بی عشق روی تو
جانا بدان که بی تو به چشمم  ستاره نیست


درعشق غمی نهفته
هردم
درغم شرری نهفته
هر دم
درهرشرری نهفته
غم هم
این عشق عجب حکایتی شد
ما را به غم تو مبتلا کرد
آنجا به غم تو آشنا کرد
بارنج فراق غم بپا کرد
باشعر زغم ترانه ها کرد
خندید به حال زارم آخر
مجنون  وبه عشق مبتلا کرد
از جام وفا مرا صفا داد
از درد به جام ما بلا داد
یکدم زعنایتی شبانه
سجاده ای از من ودعا داد
من شاکر لطف حی سبحان
من خادم درگه توسلطان
من عاشق  یارم ازدل وجان
جانا بکن استجابتی نو
عاشق شدم وحکایتی نو
درجام من ازوفا بلا ریز
درباده ما  می  صفا ریز
ممنون تو ام خدای سبحان
حال دلم از غمش پریشان
داغ غم او به جام ماکن
مارابه غمش تو مبتلا کن


حالی  بپرس  از  دل پر دردم     ای نگار
من  ماندم  وغم تو واین  درد ماندگار
یارا بیا زسرمهر و وفایت در این زمان
درد مرا کن التیام و به قلبم شرر نبار
ای آشنای این دل غمگین وغمزده
یاری نمی کنی  مرا تو دراین روز وروزگار
رحمی به حال بی کسی این دلم نما
از قلب پر زغصه ام اندوه واگذار
ناز از وفا تو کم کن وبرمن نظر نما
اینجا ز لطف توست که ماندم دراین قرار
نور دوچشم تار منی ای تو نازنین
هستی تمام هستی ام ای عشق ماندگار
جانم به لب رسیده به کویم بیا دمی
یک بار باز بر سر دیده قدم گذار
راه دلم نبسته ام به تو در باز کن بیا
ناظم تو باب عشق گشا دروفای یار


حال دلم عوض شده با بودنت نگار
ای مهربانترین گل عشقی به دل بکار
فصل خزان شده به تمنای یک نگاه
باران بزن تو باز هم ابری شو وببار
اینجا حریم دل شده آماده حضور
ای نازنین من  به دو چشم قدم گذار
وز مقدم تو درد ومحن رفت وبی اثر
اندوه وغصه از دلم افتاده درکنار
باعشق روی ماه تو ای نازنین من
یک کاروان دل است به عشق تو بی‌قرار
باحظ حضرتت به تنعم نشست دل
وز حظ مقدمت به تماشاست جان نثار
اینجاست یک جهان که به پابوس ت ای عزیز
تعظیم می کنند که بر سرتو پاگذار
سنگ صبور تو منم ای در دو دیده ام
در قلب جای توست ، فرودآ  تو شهریار


چشمهایم به تماشای تو اینجا مانده
هرطرف شور تماشای تو زیبا مانده
درسرم شوق وصال است ومن می دانم
دیده بر در به تمنای تو یکتا مانده
عاشقم سهم من از عاشقی ودلبری ام
عشق وهم صحبتی با تو به شبها مانده
می   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهبا
باده نو شم من از آن ساغر پیدا مانده
شاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشم
دلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده


خدایا چرااینچنین بی کسم
بدینسان گرفتار هرناکسم
خدایا چرا زندگی بی وفاست
خدایا چراراه بی انتهاست
چراهر کسی بی وفایی کند
زند لاف و مردم نمایی کند
چرامردم این زمان دشمنند
چرادشمنان دل به هم می دهند
دل ماچرا ای خدا بی ریاست
چرایارومحبوب مابی وفاست
چرامردی مردمان گم شده
چراباده عاشقان خم شده
چراخم شود هرکمرزیر بار
چراعشق افتاده یک سو کنار
چرادلها کویر بی گیاه است
چرامهرومحبت ها گناه است
چرادرشهرکولی بی غذاماند
غزلهای دلم بی محتوا ماند
چرامردم به فکر خویش خویشند
همه سوهان این دلهای ریشند
دگر همسایه آزاری خطانیست
دگرخوبی عزیزان راسزانیست
چرابمب واتم درسفره ماست
همیشه رنج وغم درچهره ماست
چرالیلی وشان شاداب وشادند
یتیمان گو چرادراضطرابند
چراعشاق دربند محبت
چرامعشوقه درسرفصل صحبت
جوابی گو برای این سوالم
چرا اینقدر در فکروخیالم
چرامجنون صفت مست جنونم
چه سازم باغم در دل فزونم
بسوزد گوچرااین استخوانم
چراازغصه بند آید زبانم
چراغمخواروهمرازی دگرنیست
به دل جز غم چراسازی دگرنیست
چرانامادری ها اهل شرند
چرااین مردمان مانند ببرند
چراهرسوجوانی اوفتاده
یکی فرزند دربرزن نهاده
چراهرسوجوانان گرفتار
همیشه غرق درفکرندوبیکار
یکی گوید که خرج ازدخل بیش است
یکی گوید دلم هم ریش ریش است
یکی گوید فلانی شوهرم مرد
یکی گوید جوانم زهروسم خورد
طبیبان ازچه دل رحمی ندارند
دگر فکر دل زخمی ندارند
فقط درفکرجیب و در زر و زور
فقط درفکر آن شبهای دیجور
چرا غم دردرونم لانه کرده
چراموی مرا غم شانه کرده
پسرها مثل دخترها  و بس  زشت
دگر درقبر نگذارد کسی خشت
چراقصرمحبت واژگون است
حسین(ع) توچرادرتشت خون است
چرا دست دعا خالی خالی ست
ظهور حضرتت گویی خیالی ست
چرا آنروز موعودت نیامد
چرا مهدی(عج) مسعودت نیامد
چرا(ناظم) سخن با درد گوید
غزلهایی همیشه سرد گوید


زطفلی سهم من را غم نوشتند

فراق وغصه وماتم نوشتند

مرادادند اندوه یتیمی

محبت رابه کامم کم نوشتند

جوان بودم شکست از غصه پشتم

کمان پشت من راخم نوشتند

به عهد عاشقی با عشق دلبر 

برایم شرحی از مرحم نوشتند

ولی می سوزد از هجرش وجودم

چودر آخر دوسطری کم نوشتند

من وحیرانی عشق توجانا

به چشمم چشمه زمزم نوشتند

تو شک داری به لطف کردگارت

که عشق ما برای هم نوشتند

بیس من دوستت دارم خطا نیست

که گویم شعر ما برجم نوشتند

 

 



آهسته تر از  نم غم عشق
 گام تو بر این رخ خیال است
این حس خزان شدن گذشته
رفتن ز حریم تو محال است
چون برف، به سر سپید خطی
بر زلف سیاه شب  در آمد
ردی شد و راه رانشان داد
این دل به کمند  دلبر آمد
بی تو به کدام حالت غم
مشغول وپناه برده باشم
از عشق تو با کدام واژه
در  دکلمه غم شمرده باشم
اینجا سخن از ترانه سخت است
یک مثنوی غمین به کارم
دیوانی از آن سرودن سرد
افتاده به سمت اختیارم
اینجا که دوسه سطر پارسی هست
درکنج رباعی نوایم
یک عالمه شکوه مانده باشوق
درجمله ی قطعه پاره هایم
اینجا نه غزل نه بیت ومصرع
حال خوشی از غمت ندارند
اینجا همه در غمند وابیات
آرام ز رفتنت ندارند
اینجا سخن از غم است و آشوب
در دکلمه ها هزار درد است
فانوس بیاور ای نگارم
درکنج غمم، هوا چه سرد است
اینجا به کلام حرف عشق است
درلفظ وسخن دلی فسرده
اینجا همه جاست تاروتاریک
اینجا دل من زغصه مرده
اینجا تو دوباره کن طلوعی
تا کل حیات جان بگیرد
اینجا تو بیار شب چراغی
تا روح ستاره ای نمیرد



افتاده ام از پا مرا حالی نمانده ست
دیگر مرا آرامشی عالی نمانده ست
لبریز دردم بسکه سودای تو دارم
زین گردوی تر هم مرا فالی نمانده ست
برصفحه شطرنج دل مات تو گشتم
کیش تو ام جای تو هم خالی نمانده ست
دلبر دراین شبهای تنهایی دراین شهر
برناظمی والی وسالاری نمانده ست
چون نیستی از تاروپود نقش القاچ
زین فرش ها نقشی براین قالی نمانده ست
از رفتنت برلوح دل امروز وفردا
جز یک غزل از شاعر لالی نمانده ست


دریای شوکتی که به دنیای باور است
از منتهای عشق مصفای مادر است
آن عطر بی بدیل که بر تارک گل است
یک قطره از حضور مطلای مادر است
در واژگان کلام محبت شنیده ای
این نام زیب زیور زیبای مادر است
آن در عصمتی که به عالم نشانه است
از غمزه ی نگاه وتمنای مادر است
عشقی که جملگان به پناهش قدم زنند
از سایه سار مقدم زیبای مادر است
آن جنتی که جمله مش قلم زنند
در زیر گام ها وقدم های مادر است
ناظم به قصد حرمت مادر بگو به بانگ
آری بهشت زیر قدم های مادر است



گاه شادمانی بود ولحظه شادی
لحظه سبز بودن
زیر چترنیلگون آسمان
وچه زیبا بود وصادقانه،
جمع ما
میان خموشی دلها واضطراب کودکانه سینه هامان
خندان بودند پروانه های باغ ما،
زیبا بیان کردیم، محبت را، لبخند را،
دوستی راودوست داشتن را،
بامید شروع سرخط فصل عشق.


درسینه غمی ست لیک این درد نهان
وان درد که بر چهره کس نیست عیان
سرتابه قدم غصه و غم مالامال
تابی نبود ازاین الم درتن وجان
تاکی به تمنای وصال معشوق
دررنج وغم فراق ازجور زمان
ای صاحب گردون وسپهر وهامون
رسم تو نباشد که اسیری به فغان
من مدعی ام تو خستگان رامددی
عشق است وفراق دلبر وفصل خزان
لبریز کنی باده می خواران را
یک جرعه بده زباده شوکریان
رفتم زفراق دوست من ناله کنم
ضحاک صفت چومردم دون زمان
ای آنکه زدرد عاشقان آگاهی
نام تو کلام مجلس اهل بیان
امید دل خسته عشاق تویی
ظالم شوی ار ظلم کنی بر دگران
مجنون سرکوی پری رویان را
یاری بنما تو ای خداوند جهان


بی تو در خبط و خطاگر بروم خرده نگیر
هرکجا هرچه که آمد به سرم خرده نگیر
راه کج می کنی از سمت نگاهم همه دم
اگرم ره به خرابات برم خرده نگیر
می شود باز هم از کوچه ما رد بشوی
یاوه کم گویم  وحظی ببرم خرده نگیر
اهل دل هستم وبا حس وجودت هردم
حسنت آید همه جا در نظرم خرده نگیر
می فروشی چقدر ناز تو با آمدنت
دلبرم  .ناز تو را گر بخرم خرده نگیر
راستی قهوه ت چقدر بود غلیظ
ضمناً افتاده هوایش به سرم خرده نگیر
ای که با نام توزیباست جهانی با عشق
نامت آتش زده بر این جگرم  خرده نگیر



در ناگهانی نم نم وآرام این چشمهایم باز گریان شد
بغض عجیبی در گلو پیچید از گونه هایم اشک ریزان شد
با دستها آهسته و آرام من پاک کردم اشک هایم را
هق هق امانم را برید وباز این اشک ها جاری زچشمان شد
بار غمی سنگین به دوشم بود در اضطرابی مانده بودم من
از کف توانم رفته بود اما از داغ غم این سینه سوزان شد
با پلک خیس و گونه نمناک از تو برای آینه گفتم
دیدم که آیینه به رسم عشق از دیگانش اشک ریزان شد
بگریزم از این دردهای کهنه با اینکه غم با دلم همسایگی دارد
در سینه ام صد درد مدفون است،نه نه یکی بر رخ نمایان شد
موی سپید و چهره غمناک سوغات سودایی عشقم بود
من ماندم وانبوه عشقی که در سینه ام جنبید وطوفان شد
غصه غم وهجر وغریبی عزلت وگوشه نشینی
سادگی عشق
این واژه ها شد همدم شعر،شعری که رسوایی انسان بود
در خود شکستم خرد گشتم ناگهان از حسرتی در عشق
ویک غزل بود ومن وعشق،میلی که در آن نیز نقصان شد
صد بار با خود گفتم ای ناظم صبوری کن زمان باقی ست
من مطمئنم یار می آید آنکه دلت پیشش گروگان شد


پاک کن برداشتم دیشب ولی
پاک کردم هرچه را من
غیرعشق
پاک کردم دردوهجروغربت و
دلخوشی هایی هر آنچه
غیرعشق
مشق من شد خط خطی من بازهم
پاک کردم جمله ها را
غیرعشق
عاقبت درصفحه کاغذ نماند
جز کلام ماندگاری
غیرعشق
صبح شد رفتم به سوی مدرسه
زنگ خورد، آن زنگ اول
زنگ عشق
بازهم خانم معلم آمد و
مشق ها را دید با
لبخند عشق
روی مشق من کشید یک خط سرخ
خط سرخ روشن
زیبای عشق
باز برمن خنده زد یعنی جوان
مانده ای بد جور در
سودای عشق
من زجا برخواستم بی اختیار
گفت :بنشین ای تو
خاطر خوای عشق
عاقبت شد زنگ تفریح و
شکست
عینک خانم معلم
پای عشق
روی سطح این دلم ردی نماند
جز نشان شیشه از
مینای عشق



وهنوز
سفره دلم پهن است
توی
وسعت سبز باغ
وهنوز
حس می کنم
طعم تند دارچین را
توی لیوان های بخار آلود چای
آنگاه که گامهایت
میان معرکه ظهور می کنند
و
چشمهایت هوای
باغ را عوض می کنند
وقتی طعم گس
دلتنگی هایت را واگویه می کنی
آفتاب از پهنای شیشه بر فرش ها
ردی نور آگین زده
صدای گنجشک ها
ذهنم را قلقلک می دهد
بوی عطر ریحان تازه
که توی آبکش می رقصد
دلم را جابجا می کند
میان تبسم طربچه ها
و زوزه های شاهی ها
نانهای توی سفره
دور از تو به من چشمک می زنند
وحوصله غذا از سر اجاق گاز سر می رود
می خندی ومرا
نمک گیر
می کنی
در ضیافتی شاعرانه


می دوم در هوای دلتنگی
تا ته کوچه های دلتنگی
حال من را کسی نمی داند
خارج از ماجرای دلتنگی
خلوتی با تو باتو می خواهم
بهر وا گویه های دلتنگی
گرچه آرامشی ندارد دل
می دهم دل به  پای دلتنگی
دل من می رودبه ساحل تا
دل سپارم به جای دلتنگی
زخمی از هر شراره ام اما
شاعرم با نوای دلتنگی
پای از سر نمی شناسم
می روم تاسرای  دلتنگی
سر دهم در ره شهادت عشق
سربه پای خدای دلتنگی
از خمار شراب بیزارم
نوشم از باده های دلتنگی
دلسپردن چقدر تاوان داشت
می دهم جان برای دلتنگی
عاشق حس ناب دیدارم
در دل باغ های دلتنگی
ماجرای کمند زلف تو شد
بند ولبخند پای  دلتنگی
چقدر حس تازه ای دارد
رویش لاله های دلتنگی
در نمازم قنوت میگیرم
بهر یک ربنای دلتنگی
در هجا واج واج می سازم
واژه آشنای دلتنگی
من زدریا دلان بی باکم
منم آن ناخدای دلتنگی
دل تنگم چقدر تنگ شده
تنگ آغوش های  دلتنگی
می نویسم برای توبیتی
شعراز واژه های  دلتنگی
بوی عطرت هنوز می آید
وسط لحظه های دلتنگی
میرسم تا به تو زبانم بند
آید از آن صدای دلتنگی
بی گمان حس تازه ای دارد
همه ی آیه های دلتنگی
سفری داشتم به چشمانت
کوچ درلحظه های دلتنگی
دل تنگم بگو چه می خواهی
غیر آن هوی وهای دلتنگی
یک بغل حس تازه می خواهم
حس نام آشنای دلتنگی
گام ها را قدم قدم بردار
بدوم پا به پای دلتنگی
شاعر کوچه های مهتابم
در غم روشنای دلتنگی
 


        
سَر میزنم، 
سرِ کوچه ات 
گاهی که ساعت قلبم 
زنگ می زند 
و  میرسم به 
طپشْ 
طپشِ
آن لحظه
که از پنجره ات می گذرم 

بی مَهابا
تَلنگُر می زنم به شیشه ات
وتو نمی شنوی مرا 
که بغض ابر های سنگینم 

بشنو تَصنیفِ چشمان ام را 
که 
قطره 
قطره
قطره
از سُکوتِ آتشین تو 
فرو می چکد ِ
                              



مرگ را درمن بیا فریاد کن ،دارم بزن
بی صدا، آرام ،گامی در شب تارم بزن
مثل یک برگ جدا از شاخسارانم بیا
در خزانِ دل ،تو دستی بهر افکارم بزن
فکر مردن از سَرم دور است، من با زندگی
گشته ام مأنوس، خطی روی دیوارم بزن
رفتنت چندان برایم بد شده پس لااقل
جان من برگرد، حَدّی تو به رفتارم  بزن
از سکوتت ناله دارد ،این دل پُر  دردِ من
پس بیا حرفی برای این دل زارم بزن
پیشتر آ ، نیشتر خون در دلم کرده ببین
زخم دل را کن مداوا ،بعد از آن دارم بزن




 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها