نمی دانم چرا در فصل غمها ،مانده ای تنها
گذشته کاروان دل، چرا جا مانده ای اینجا
مگر عاشق نبودی تو ،خراباتی نبودی تو
که در خمخانه مستی، تو ماندی وغمی والا
نه شوری در سرت مانده، نه سودای وصال یار
غمین وخسته ماندی تو، میان سیل ماتم ها
از این مردم تو رنجیدی به روی عشق خندیدی
به طعنه این سخن گفتی، چه شد مهر ووفا مارا
به دنیا ناسزا گفتی زرنج وغصه نالیدی
مگر عاشق نبودی تو، در این شط شب رویا
دلت را شاد کن ای یار، بیا یکرنگ وصادق شو
که در این معرکه عشق است ومن یک عاشق شیدا
تو جانا نازنین من، خراباتی نشین من
به میخانه قدم بگذار به جامم کن می صهبا
عزیز من گل رازی به دنیا دل نمی بازی
به چشمانم بیا یکدم، در این تاریکی شبها
عزیز خسته جان من، نگار مهربان من
به حسرت مبتلا کردی دل این خسته را حالا
ودر انبوه شور من ،تو یک شعر پر از احساس
تویی در درد و غم مستور ،تویی در شعر ما پیدا
بیا احساس کن هستی، زجام عشق سرمستی
بیا احساس بودن کن همین امروز یا فردا
منم باران و برگی تو ،درخت سبز یغما را
رها شو تو رهاکن تو ،در این فصل خزان غمها
بیا شیرین جنونی کن، مرامجنون لیلی کن
بماند نقشی از فرهاد ،چو نقش بیستون ما را


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها