درسینه غمی ست لیک این درد نهان
وان درد که بر چهره کس نیست عیان
سرتابه قدم غصه و غم مالامال
تابی نبود ازاین الم درتن وجان
تاکی به تمنای وصال معشوق
دررنج وغم فراق ازجور زمان
ای صاحب گردون وسپهر وهامون
رسم تو نباشد که اسیری به فغان
من مدعی ام تو خستگان رامددی
عشق است وفراق دلبر وفصل خزان
لبریز کنی باده می خواران را
یک جرعه بده زباده شوکریان
رفتم زفراق دوست من ناله کنم
ضحاک صفت چومردم دون زمان
ای آنکه زدرد عاشقان آگاهی
نام تو کلام مجلس اهل بیان
امید دل خسته عشاق تویی
ظالم شوی ار ظلم کنی بر دگران
مجنون سرکوی پری رویان را
یاری بنما تو ای خداوند جهان


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها